داستانک

ساخت وبلاگ

 

خوش شانسی؟ بد شانسی؟

کسی چه می‌داند؟
 

 
یک داستان قدیمی چینی هست که می‌گوید:
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
 
http://ap07.persianfun.info/img/92/1/Apadana/chance/01.jpg
 
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسی‌ای آوردی.
پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟"
 
http://ap07.persianfun.info/img/92/1/Apadana/chance/02.jpg
 
 
 
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه پیرمرد بازگشت.
این بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی آوردی!
 
http://ap07.persianfun.info/img/92/1/Apadana/chance/03.jpg
 
 
 
اما پیرمرد جواب داد: "خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟"
 
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های
وحشی را رام کند، از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: "عجب بد شانسی آوردی؟"
و این بار هم پیرمرد جواب داد: "بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟"
 
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هر چه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند.
 
 
خوش شانسی؟
بد شانسی؟
 
کسی چه می‌داند؟
 
 
هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.
یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است.
وبلاگ رضا پورکریمان...
ما را در سایت وبلاگ رضا پورکریمان دنبال می کنید

برچسب : داستانک,داستان کوتاه,داستان,مطلب کوتاه, نویسنده : وارتان (رضا) پورکریمان poorkariman بازدید : 379 تاريخ : چهارشنبه 15 خرداد 1392 ساعت: 8:09